گل مامان این عکس و گذاشتم که بدونی چقد عاشق عینک بودی از عینک مطالعه ی بابا جون گرفتهتا عینک مامانی و عینک آفتابی بابایی به خاطر همین ما هم واست یه عینک خریدیم ببین هنوز مارکش روشه گذاشتیش رو چشمات و نمیذاری کسی بهش دست بزنه!

حتما الان دیگه میدونی اونجا که وایسادی کجاست؟آره پشت اپن آشپزخونه مامان جون ایناست که هر وقت میریم خونشون تو نصف روز و اونجا می ایستی و از اونجا نگاه تلویزیون میکنی,عینکتم که رو چشمات مثلا میخوای ادای بابا جونو در بیاری نفس مامان با اون شیرین کاریهات

جیگر مامان دیشب افطار خونه عمو رضا مهمون بودیم .همه ی فامیل اونجا بودن,همه دلشون واسه تو تنگ شده بود آخه چندروزی بود که ندیده بودنت,تا رسیدیم اونجا همه میخواستن تو رو بغل کنن تو هم همینجوری خودت و چسبونده بودی به من و بغل هیچکی نمیرفتی عسلم تازه عمو غفور که خیلی دوست دارهاومد که باهات بازی کنه یهو زدی زیر گریهاما تا بچه ها رو دیدی که تو اتاق دارن بازی میکنن هی منو هل دادی سمت اتاق منم گذاشتمت پیش بچه ها تا باهاشون بازی کنی فدات بشم.

دیگه کم کم یخت وا شد و با همه صمیمی شدی تازه واسشون کلی شیرین کاری هم کردی قربونت بشم که خودتو تو دل همه جا کردی

اینم  یه عکس  از دیشب که نشستی پیش مادرجون(مامان بزرگ مامانی)

اینجا هم که بلههههههههههههه یعنی یعنی داری غذا میخوری ولی یه ذره هم نخوردی!

این عکس که میبینی اون بالا پشت ماشین بابایی,اون موقع که تازه بدنیا اومده بودی انقد تو دل همه خودت و جا کرده بودی و بابایی همش میگفت آرنیکا نفس بابا به خاطر همین عمو مهدی این جمله رو چسبوند پشت ماشین بابا محسن که دیگه حسابی هم تابلو شدیم

سلام دخمل قشنگ مامانی,امروز میخوام یه چیزی برات تعریف کنم که تقریبا هر روز این کارو انجام میدی و مامانو کلافه میکنی.من هر روز زودتر از تو از خواب بیدار میشم تا به کارای خونه برسم واگه فرصت شد به وبلاگت برسم

وقتی که کارم تموم میشه و میشینم پای لپ تاپ نمیدونم یهو از تو خواب چجوری متوجه میشی و بیدار میشی وتندی

با چهار دست و پا از رو تخت میای پایین (آخه هنوز یاد نگرفتی راه بری نفسم)و هی میگی مامان مامان ,دردت به جونم

امروز اینقد عجله کردی که از رو تخت افتادی پایین ولی اصلا گریه نکردی بعدم یه راست اومدی سراغ لپ تاپ و هر چی دکمه روش هست فشار دادیکه همیشه همین کارو میکنی وخیلی وقتا کاری میکنی هر چی تایپ کردم میپره و

مجبورم دوباره تایپ کنم.

همه ی اینا فدای یه تار موت عزیزم که وقتی میگی مامان انگار تموم دنیا رو بهم میدن ..

خدا جونم هزاران بار شکرت میکنم و ازت میخوام خودت مواظب عزیزام باشی(آنی و بابای آنی دردش تو کله ی مامان)

خوشگل مامان این موس اگه زبون داشت تا حالا از دست تو دیگه فریاد میکشید

اینقد سیمشو کشیدی و تو دهنت گذاشتی وبا اون 4 مروارید خوشگلت گازش گرفتی که دیگه کم کم باید یکی دیگه بخرم و این بشه جز اسباب بازی های تو.

بقیه عکس ها در ادامه مطلب.

دختر قشنگم اینجا 15 روز داری باید بگم که تو وقتی بدنیا اومدی بلد نبودی می می بخوری یعنی درست نمیتونستی شیر بخوری به خاطر همین توی 15 روز 700 گرم وزنت کمتر شد و لاغر شدی نمیدونی من چه حالی داشتم شب و روزم گریه بود,اون پارچه ی سبزی هم که دور دستت عمه جون معصومه از مشهد برات اوورده بود بستش دور دستت گفت که آقا امام رضا کمک کنه که تو شیر بخوری خلاصه اینکه با هر درد سری بود یاد گرفتی که میمی بخوری .

تو این عکس 1ماهه شدی و تازه داری دوباره وزن گیری میکنی که تپل بشی عسلم:

برای دیدن بقیه عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید.

عزیز دلم الان  5روز مونده که 13 ماهگیت تموم بشه وتو میتونی این کلمات و بگی:

مامان              

بابا

 دایی                                                                   

نه نه

آب   

دالی                                                                     

بوپ:توپ

عم:عمو و عمه

د د:دست دست                  

نینی

آنی

به به:غذا

جی جی:جوجه

قو قو:قور قور

اپاد:افتاد                                                                                      

نفس مامان امروز یه کار با مزه انجام دادی که دوست داشتم بدونی,خودت از تو اسباب بازی هات کتاب حمومت و برداشتی بعد با کلی تلاش رفتی رو تخت مامانی و بابایی و دراز کشیدی و پا تو زدی بالا و نگاه عکسای کتاب میکردی و یه صداهایی در میووردی انگار داشتی کتاب میخوندی فدات بشم تقریبا 10 دقیقه سرگرم کتابت بودی تا من اومدم مثلا یواشیکی ازت عکس بگیرم ناقلا زودی فهمیدی و صورتت و برگردوندی طرف من شیرین مامان اینم عکست که چون تکون خوردی تار اومد:

عزیز مامان دلم میخواست بدونی که چطور شد که اسمتو انتخاب کردیم؟

من همیشه دلم میخواست که اسم بچم شیک و با معنی باشه,قدیمی هم نباشه و به اسم فامیلیش هم بخوره وبه خاطر همین از وقتی که فهمیدم دخملی همش دنبال اسم بودم تا اینکه اتفاقی اسم آرنیکا رو پیدا کردم و ازش خوشم اومد بعد به بابایی گفتم و با اینکه بابا محسن خیلی مشکل پسند زودی گفت عالیه بعد پرسید معنیش چیه ؟حالا میدونی معنی اسمت چیه؟

آرنیکابه معنی آریایی زیبا و نیکو سرشت که واقعا برازندت عسل مامان.

سلام مامانی جونم,الان وقتی به اون روز فکر میکنم بازم حس خوب دیدنت برای اولین بار همه وجودمو پر میکنه و باعث میشه همه دردامو فراموش کنم.از یه روز قبل همه اومده بودن پیشم خونه مامان جون آخه من یک ماه بود که اونجا بودم وهر کی یه جوری میخواست آرومم کنه و خلاصه اینکه وقت تندتر بگذره که من اینقد فکروخیال به سرم نزنه وقتی شب شد بابایی ما رو برد بیمارستان آخه من به خواست خودم میخواستم سزارین بشم اما چشمت روز بد نبینه وقتی پا مو تو بیمارستان گذاشتم یه هو از ترس و اضطراب همه بدنم یخ کرد و دلم میخواست برگردم خونه تو هم که خودتو تو شکمم جمع کرده بودی و تکون نمیخوردی انگار تو هم فهمیده بودی چه خبر ولی دیگه کاری نمیشد کرد باید اونجا میموندم تا صبح که خانم دکتر بیاد و تو خوشکل مامانی رو از تو شکمم در بیاره اینم بگم که وقتی بابایی برگشت خونه تا صبح 10 بار زنگ زد و حال من و تو رو پرسید.خلاصه هر جوری بود صبح شد و پرستار اومدو من و برد تو اتاق عمل نمیدونی چقد دم اتاق عمل گریه کردم کلی ترسیده بودم بابایی اونجا باهام تماس گرفت که دلداریم بده ولی صدام میلرزید و نمیتونستم باهاش حرف بزنم حتما پیش خودت میگی چه مامان ترسویی ولی خودت یه روزی میفهمی که مامان شدن چه حسی داره عزیزم من همش نگران سلامت تو بودم همش دعا میکردم سالم باشی عسلم.

وقتی رو تخت خوابیدم دکتر بیهوشی اومد بالا سرم و ازم پرسید بچت دختر یا پسر منم گفتم دخترو دیگه نفهمیدم چی شد.با یه درد شدید چشمامو باز کردم اما نمیتونستم نفس بکشم همش یه خانمه بود که میگفت اب دهنتو قورت بده و نفس بکش...

برای دونستن ادامه ماجرا لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید.